به تصور من وقتی دختر به سنی حدود 18 سال رسید، باید ازدواج کند. در حدود این سن به اوج طراوت و زیبایی می رسد و توقعات کمتری دارد و پسران نیز حدود 25 سالگی یعنی با حدود 7 سال تفاوت شروع به همسریابی می کنند و بنابراین پسران مجردی که بیش از این سن داشته باشند، کمتر می مانند. به این ترتیب، دختران در سن یاد شده، شانس بهتری برای یافتن شوهر کفو و مناسب خواهند داشت؛ اما هرچه بیش تر تأخیر کنند، هم شانسشان برای ازدواج موفق کمتر می شود و هم از طراوت و زیبایی اشان کاسته می شود و پسران کمتری تمایل به ازواج با ایشان نشان می دهند. تأخیر در ازدواج برای هم دختر و هم پسر و البته بیش تر برای دختر آفات فراوانی دارد که سرخوردگی و تنهایی و نومیدی از آن جمله است. متنی که اینک ملاحظه می کنید، نامه ای در زمینه آفت رد کردن توهم آمیز خواستگاران و تأخیر در ازدواج و نیز پاسخی است که به آن نامه داده شده است. 1. متن نامه سلام استاد، نمی دونم چرا، اما دلم می خواد از گذشته و نگرش و افکارم براتون بگم. البته یکی از دلایلش اینه که می خوام بدونم خدا کجای زندگی من است و چقدر من وهم زده بوده ام و چقدر می تونه کارها و شرایط من به خاطر نگاه خاصم به زندگی و مدام در جستجوی خدا بودنم بوده. گر چه همیشه غرق در گناه بوده ام و این مسیر زندگی را افتان و خیزان و لنگ لنگان و بسیار کند طی کردم که البته بخش عظیم کند پیش رفتن آن به دلیل حوادثی بود که اتفاق افتاد برای خانواده که من به آن برهه کاری ندارم. استاد از دوم راهنمایی زیاد خواستگار داشتم؛ از بهترین های محله مان بچه تحصیل کرده های زیبا؛ با این که من زیبا نبودم؛ اما استاد نمی دونم چه چیزی باعث می شد که آنها به من جذب شوند. هر کدام از دوستانم اگر برادری، دایی و یا عموی داشت خواستگاری کرد. ما پایین شهر ... زندگی می کنیم ، و سطح مالی مان درگذشته مثل بالا شهری های متوسط بود؛ اما چندین بار پیش آمد که با مامان و یا کس دیگری که رفته بودیم ... اونجا آدمای خیلی متشخص جذب می شدند و توی خیابون و یا بیمارستان خواستگاری می کردند. از بچه پولدارای بالای شهر با این که به اونا هم خیلی نمی خوردم. یا اگر خونه خاله ای کسی می رفتیم همسایشون خواستگارم می شد و یا چی میدونم اگر از مغازه فامیلی می گذشتیم و خریدی می کردیم، بعدن خبرش می آمد که فلانی از همکارانشان پرسیده، قبول می کنه یا نه؟ یا در دوره کارشناسی با این که بین دبیرستان تا دانشگاهم خیلی فاصله افتاد و من از بچه های همکلاسیم که مجرد بودند، بزرگتر بودم و آنها برای انتخاب شدن بهتر بودند و جوانتر، اما باز هم پسرهای کلاس مان دنبال راهی بودند برای ارتباط. وای درباره یکی از اساتیدمان که خیلی اشتباه کردم؛ بماند دوست ندارم در موردش زیاد صحبت کنم؛ بد خرابکاری کردم؛ خیلی کله شق بودم؛ دیوونه بودم؛ برام هیچی اهمیت نداشت. یک آدم ساده ای که رو راسته توی همه چی و احساس استغنا می کنه از این که بخواد کسی رو جذب کنه دنبال هیچی نیست براش مهم هم نیست که برای دیگران سوء تفاهم ایجاد نکنه میگه، چه اهمیتی داره بزار دیگران هر چی می خوان فکر کنن! و تازه وقتی که می یومدن سمتم، ناز می کردم، فاصله می گرفتم، خیلی زیاد نمی دونم چرا؛ مثلا در حالی که برام اهمیت داشت، و کمی جذبش شده بودم (استادمو می گم)؛ اما بر عکسش وانمود می کردم. خیلی خرابکاری کردم بیشتر از این دربارش حرف نزنم بهتره. اما الان فکر می کنم که طی این یک سال خیلی تغییر کردم. نمی دونم در مرحله فکر که لا اقل تغییر کردم. عمل و نمی دونم، حالا، حالا. جالب برای من اینجاست که من همچین زیبایی ندارم، و خانواده ام هم فقط توی شهرک خودمان مطرح هستند؛ نه بیرون و خیابان و دانشگاه. چی باعث این همه جذب می شد؟ وقتی به گذشته فکر می کنم، می بینم من از همان دوران ابتدایی حزنی عجیب همراهم بود که خیلی شدید بود. درباره این که خدا که هست و چه هست و دنیا کجاست و من کیم و این خزن با من بود. همیشه در دوران راهنمایی آرزوی شهادت داشتم. فکر می کنم لبنان در آن زمان جنگ بود، حال عجیبی داشتم. انگار روی زمین نبودم. بهشت رو در اون دوران حس کردم که باید چه باشد. خیلی خوب بود. حسرتش گاهی به دلم می یاد. یک مدتی شده بودم مصداق «به دریا بنگروم دریا ته بینم* به صحرا بنگروم صحرا ته بینم* به هر جا بنگروم کوه و در و دشت* نشان از قامت رعنا ته بینم». خیلی از معلم هام مرا به نحوی تحلیل می کردند و حتی گاهی با بچه ها پشت سرم دربارم حرف می زدند. من بچه ی درس خونی نبودم نمراتم خیلی افتضاح بود. استاد متوجه می شید می خوام چی بگم؟ می خوام بگم که آن همه که دیگران جذب من می شدند، به خاطر حال خاصی بود که داشتم و آن حال در نگاهم کاملا پیدا بود. مرا جذاب کرده بود؛ اما از طرفی ذهنم، نیز مسخر همان حال بود. وقتی به ازدواج فکر می کردم، می گفتم یکی می خوام مثل دکتر چمران. از دکتر چمران این که موقعیت علمی ایشان چی بوده، چیزی نمی دانستم؛ اما همین که فردی بوده بسیار عارف و عاشق خدا و رئوف به یتیمان و دیگران جذابش کرده بود برایم. برای همسر ایده آلی که در ذهن خودم داشتم چیزی کنار می زاشتم؛ مثلا مامان بابا که مسافرت می رفتن، سوقات که می یاوردن، من برای او یک چیزی برمی داشتم و می زاشتم کنار؛ و حتی رفتم و براش انگشتر خریدم نگین دار و هر جا که مسافرت زیارتی می رفتن، به مامان می دادم، دستشون کنن و واقعاً از خدا می خواستم که کسی رو برام به همسری برگزیند که در نظر او بهترین باشد. این برام مهمه استاد. این که من از خدا خواستم؛ و به خواستگارام می گفتم نه؛ استاد یعنی من خیال بافتم؟ انگشتری که گرفتم نوعی عهد بود با خدا، به نشان این که کس خاصی رو می خواستم و حتی براش گل کاشتم. پیش دانشگاهی که بودم با شعر مولا نا خیلی حال می کردم. «نی نامه»، دادمش برام خطاطی کردن به این امید که آره، من از خدای خودم خواستم و این و هم می نویسم که اگر او بخواهد، این نیز وسیله ای باشد برای این که دیگران بدانند درد من چیست و راهی برای یافتن کسی مانند خودم باشد. استاد یعنی خدا اصلا صدای منو و این کارهای منو و ذهن منو گر چه که پر گناه بودم، در نظر نداشته؛ آخه من با تمام وجود الهام او را دریافت می کردم، خیلی قشنگ بود، و کاملا واضح بود. این که چه ها بود بماند؛ و من با تمام وجود باور داشتم آن الهام را، که از سوی او است؛ به من وعده نور داده شده بود، من خیلی بد کردم؛ اما خدا رئوف است و غفور و رحیم و بزرگ و مهربان. استاد من الان بشینم به گذشته خودم و کارام بخندم و فکر کنم که وهم بوده؟ نه آخه وهم نبود. به خودش قسم احساس می کنم، تفاوت وهم با الهام یقینی را می توانستم بفهمم. البته قبلا بیشتر این حالت بود. مهم نیست. نه مهم نیست. مهم اینه که اون بپذیرتم و کاش اگر خیلی من بد عمل کردم مرا ببخشد! استاد برام دعا کنید! مرا هم راهنمایی کنید. اگر جای شما می بودم، شاگردم را راهنمایی می کردم، و راه کسب کمالات و علم را به سوی خدا برایش روشن می کردم. اگر شاگرد حرف گوش کنی، می داشتم هر برنامه های که برایش لازم بود، به او توصیه می کردم. بهش امید می دادم همه چیز که ازدواج نیست. مخصوصا برای کس دیوونه ای مثل من. دکتر ... رو خیلی دوست دارم خیلی خوبن. ایشان هم ازدواج نکردن؛ اما همیشه سر زنده و شاد و رو به راهن و عاشق خدا. شبیه شما. البته اگر درست فهمیده باشم، شما مهربان ترید و بیشتر به خلق خدا می اندیشید و خطر هم زیاد می کنید و داد می زنه که عاشقید. خیلی عاشقید. آرزو می کنم به بهترین مقامات الهی برسید. شاگرد و ارادتمند همیشگی شما 2. متن پاسخ به نام خدا و با سلام تصور من این است که شما نباید به ذهنیات خودتان متکی باشید. شما نباید در آسمان خانه بسازید. شما باید واقعیات خانواده و شخص خودتان را به درستی درک کنید و بر اساس آن برای آینده خود برنامه ریزی کنید. مشکل و آفت شما، فرو رفتن در اوهام خودتان و استبداد به رأی و نپذیرفتن توصیه های خیرخواهانه والدین و خویشان و دلسوزان بوده است. چاره مشکل شما این است که باید خود را تسلیم راهنما و مشاوری امین و عالم و دلسوز و با تقوا کنید و طبق توصیه ها و سفارش های او عمل نمایید. این راه بی رهروی خضر شما را به سرزمین مقصود نخواهد رساند؛ بلکه به ناکجاآباد خواهد برد. شما می توانید از یک مشاور کمک بگیرید. سرگذشت و حالات و مسائل خود را به او عرضه نمایید و هرگونه که او توصیه کرد، عمل کنید و گرنه به پوچی و هیچی می رسید و معلوم نیست که سرانجام خوبی داشته باشید. تردیدی نداشته باشید که اگر با اتکای به توهمات خود بخواهید زندگی و سرنوشت خود را رقم بزنید، همین حسرت ها و افسوس هایی را که هم اکنون دارید، افزون تر خواهید داشت. تلقی من این است که ضروری ترین اقدام در زندگی هر جوانی تسریع در ازدواج است. هر جوانی به شدت نیاز به همسخن و همراه و شریک زندگی دارد. نباید تصور کرد که این تنهایی برای جوان قداست دارد. در این تنهایی ها این خدا نیست که توی دل شخص جای می گیرد. شیطان و هوا و هوس آدمی را آسوده رها نمی کند. نیازهای جنسی چیزی نیست که بتوان آن را با چیز دیگر تأمین کرد. مهم ترین عامل این تنهایی ها عدم ازدواج است. ما نباید خودمان را بازی بدهیم. پیشنهادم این است که با شخصی که حد اقل به طور معمولی مذهبی باشد و نمازش را بخواند و تندخو نباشد و شما را درک کند، ازدواج کنید. هیچ شرط دیگری هم قائل نشوید. شما نمی توانید دنیا را بهشت کنید. نباید با ایده آل ها و خیالات زندگی کرد؛ بلکه باید با واقعیات کنار آمد و روی زمین واقعی خدا زیست. از من هم ایده آل نساز. ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربی. من بیش از آن گناهکارم که تصور می کنید. من همواره در معرض گناهم و تا حالا هم اگر لطف خدا نبود، معلوم نبود، چه عاقبت سوئی نصیبم شده بود. بعد از این هم هیچ مشخص نیست. خداوند عاقبت همه ما را ختم به خیر فرماید. |
نويسنده: قلبی خواهان عشق |
نظرهاي شما ( ) |
(جمعه 90 مرداد 14 ساعت 6:33 عصر) |
اینجا سرای قلبی خواهان عشق الهی است. او میخواهد به گرد خانه عشق الهی طواف کند. از گناه و ستیزهجویی بپرهیزد و عطر محبت و مدارا و وحدت و اخلاص بیافشاند: «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ»(بقره،197). هدف او این است که خود و خلق خدا را به عشق الهی سوق دهد؛ چرا که دین چیزی جز عشق الهی نیست: «هَلِ الدِّینُ إلَّا الْحُبُّ؛ آیا دین جز عشق الهی است؟». تمام اعمالی که ما انجام میدهیم برای نیل به قرب و وصال الهی است. به پیامبر اسلام(ص) نیز فرمان داده شده است که مزدی جز این را از خلق بر رسالتش نخواهد: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى»(شوری،23). او میکوشد، به دین با عینک محبت، مدارا، اخلاق، عرفان و وحدت شیعه و سنی بنگرد و از همه آموزههای دینی تفسیری عاشقانه و عارفانه به دست بدهد. عشق و عرفانی که آبشخوری جز آیات و روایات ندارد. ان شاء الله |
شمار بازدیدها |
امروز:
112 بازدید
|
معرفی |
|
|
دسته بندی مطالب |
لینک های وبلاگ ها |